loading...
مجله وبلاگی | بروز ترین مجله اینترنتی
وبلاگی بازدید : 483 پاییز 1390 نظرات (0)
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب

دید.عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.

پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: «باید ازت

عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه.»

پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.

پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.

زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم.

نمی خواهم دیر شود!

پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم

بقیه در ادامه مطلب ...
وبلاگی بازدید : 471 پاییز 1390 نظرات (0)





یک دانش آموز پرسید “جنسیت کامپیوتر چیه”
معلم بجای جواب دادن کلاس را به دو دسته تقسیم کرد:
آقایان و خانم‌ها و از آنها خواست خودشان تصمیم بگیرند که آیا کامپیوتر مذکر است یا مونث.
از هر گروه خواسته شد ۴ دلیل برای توصیه‌شان بیاورند.

گروه آقایان تصمیم گرفتند که جنسیت کامپیوتر قطعا باید مونث باشه چون:


١) هیچ کس غیر از سازندگان‌شان از منطق داخلی‌شان سر در نمی‌آورد
٢) زبان فطری‌شان برای هیچ کس غیر از خودشان قابل درک نیست
٣) حتی کوچک‌ترین اشتباه در حافظه طولانی مدت‌شان باقی می‌ماند تا زمانی آن را به یاد بیاورند (به رخ بکشند)؛
۴) به محض این که به یکی از آنها تعهدی پیدا کردی، میفهمی که نصف حقوقت رو باید خرج لوازم جانبیش کنی.

گروه خانم‌ها به این نتیجه رسیدند که کامپیوتر باید مذکر باشد چون:

بقیه در ادامه مطلب ::::>
وبلاگی بازدید : 561 پاییز 1390 نظرات (0)


روزی مردی نزد پزشک روانشناس معروف شهر خود رفت. وقتی پزشک او را دید دلیل آمدنش را پرسید، مرد رو به پزشک کردو از غم های بزرگی که در دل داشت برای دکتر تعریف کرد.

مرد گفت: دلم از آدم ها گرفته از دروغگویی ها، از دورویی ها، از نامردی ها، از تنهایی، از خیلی ها از… مرد ادامه داد و گفت: از این زندگی خسته شده ام، از این دنیا بیزارم ولی نمی دانم چه باید کنم، نمی دانم غم هایم را پیش چه کسی مداوا کنم.
پزشک به مرد گفت:

بقیه در ادامه مطلب ...
وبلاگی بازدید : 609 پاییز 1390 نظرات (0)



خیلی وقت پیش نبود که تب «مینی‌مالیسم» دامن داستان‌نویسی معاصر را گرفته بود. همین دیروز بود انگار. این خیلی بسیار کوتاه‌نویسی! را داستان‌های «کف‌ دستی» هم می‌گفتند.

حتی خاطرتان باشد یا نه، مسابقه‌ای هم برگزار شد که گویا شرط شرکت در آن، نوشتن داستانی با حداکثر سی و دو کلمه بود. در مراسم اعلام نام برندگان هم انگار کسانی از اهل نقد و قلم، اندر باب این موضوع صحبت‌هایی هم کردند.

بنده گرچه راوی حکایت باقی هستم ولی از شما چه پنهان چندان از قضایا و چند و چون این نوع قصه‌ها سر در نیاورده و نمی‌آورم.

گویا قرار مینی‌مال‌نویسی بر این است که به‌مصداق این ضرب‌المثل «ز تعارف کم کن و بر مبلغ افزای»، تا آنجا که جا دارد از حاشیه و اضافات کم کنند و مفید و مختصر به اصل قضیه بپردازند و جاهای خالی داستان را هم به هوش و قدرت تخیل خود خواننده وا بگذارند

بقیه در ادامه مطلب ...
وبلاگی بازدید : 489 پاییز 1390 نظرات (0)





يه کلاغ و يه خرس سوار هواپيما بودن کلاغه سفارش چايي ميده
چايي رو که ميارن يه کميشو ميخوره باقيشو مي پاشه به مهموندار
مهموندار ميگه چرا اين کارو کردي؟

کلاغه ميگه دلم خواست پررو بازيه ديگه پررو بازي! چند دقيقه ميگذره باز کلاغه سفارش نوشيدني ميده باز يه کميشو ميخوره باقيشو ميپاشه به مهموندار

مهموندار ميگه : چرا اين کارو کردي؟
کلاغه ميگه دلم خواست پررو بازيه ديگه پررو بازي

بعد از چند دقيقه کلاغه چرتش ميگيره

خرسه که اينو ميبينه به سرش ميزنه که اونم يه خورده تفريح کنه
...
مهموندارو صدا ميکنه ميگه يه قهوه براش بيارن قهوه رو که ميارن

يه کميشو ميخوره باقيشو ميپاشه به مهموندار مهموندار ميگه چرا اين کارو کردي؟

بقیه در ادامه مطلب ...
وبلاگی بازدید : 601 پاییز 1390 نظرات (0)





شیر نری دلباخته‏ ی آهوی ماده شد.
شیر نگران معشوق بود و می‏ترسید بوسیله‏ی حیوانات دیگر دریده شود.
از دور مواظبش بود…
پس چشم از آهو برنداشت تا یک بار که از دور او را می نگریست،
شیری را دید که به آهو حمله کرد.
فوری از جا پرید و جلو آمد.

بقیه در ادامه مطلب ...
وبلاگی بازدید : 529 پاییز 1390 نظرات (0)


فقر گرسنگی نیست، عریانی هم نیست. فقر، چیزی را نداشتن است. ولی آن چیز پول نیست، طلا و غذا نیست. فقر همان گرد و خاکی است که بر کتاب های فروش نرفته یک کتابفروشی می نشیند. فقر، کتیبه سه هزار ساله ای است که روی آن یادگاری نوشته اند. فقر پوست موزی است که از پنجره یک اتومبیل به خیابان انداخته می شود. فقر همه جا سرمی کشد. فقر شب را بی غذا سرکردن نیست. فقر روز را بی اندیشه سرکردن است.
به عاشقان بگویید خودساخته شوند، نه خودباخته و عاشق کمال معشوق شوند، نه جمالش. که جمال به مویی بند است و کمال به خداوند.
درد من حصار برکه نیست. درد من زیستن با ماهیانی است که فکر دریا به ذهن شان خطور نکرده است.
صبورانه در انتظار زمان بمان! هر چیز در زمان خودش رخ می دهد. باغبان حتی اگر باغش را غرق آب هم کند درختان خارج از فصل خود میوه نمی دهند.

بقیه در ادامه مطلب ...

وبلاگی بازدید : 545 پاییز 1390 نظرات (0)



پرنده گفت : این که امکان ندارد ، همه قلب دارند . کرگدن گفت: کو کجاست من که قلب خود را نمی بینم . پرنده گفت :خوب چون از قلبت استفاده نمی کنی ، قلبت را نمی بینی . ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری . کرگدن گفت: نه ، من قلب نازک ندارم ، من حتما یک قلب کلفت دارم. پرنده گفت :نه ، تو حتما یک قلب نازک داری چون به جای این که پرنده را بترسانی ، به جای اینکه لگدش کنی ، به جای اینکه دهن گشاد و گنده ات را باز کنی و آن را بخوری ، داری با او حرف می زنی. کرگدن گفت: خوب این یعنی چی ؟ پرنده گفت :وقتی یک کرگدن پوست کلفت ، یک قلب نازک دارد یعنی چی ؟ یعنی اینکه می تواند عاشق بشود . کرگدن گفت: اینها که می گویی ، یعنی چی؟ پرنده گفت :یعنی .... بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم ..... کرگدن چیزی نگفت . یعنی داشت دنبال یک جمله مناسب می گشت . فکر کرد بهتر است همان اولین جمله اش را بگوید . اما پرنده پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را می خاراند . کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می آید . اما نمی دانست از چی خوشش می آید . کرگدن گفت : اسم این دوست داشتن است ؟ اسم این که من دلم می خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم های کوچولو ی پشتم را بخوری؟ پرنده گفت : نه ، اسم ایت نیاز است ، من دارم به تو کمک می کنم و تو از اینکه نیازت برطرف می شود
بقیه در ادامه مطلب...
وبلاگی بازدید : 626 پاییز 1390 نظرات (0)







در نزدیکی ده ملا مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد می…شد.دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی, ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.ملا قبول کرد, شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ملا گفت: نه, فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است.

دوستان گفتند: همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید. دوستان یکی یکی آمدند, اما نشانی از ناهار نبود گفتند: ملا, انگار نهاری در کار نیست. ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده, دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود. ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشپزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید.

بقیه در ادامه مطلب ....

وبلاگی بازدید : 755 پاییز 1390 نظرات (0)




در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود.

هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد.

او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود.

شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد

و از او وحشت داشتند ، کودکان از او دوری می جستند

و مردم از او کناره گیری می کردند.

قیافه ی زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد

و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این ، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر

اخلاق او نیز شده بود.او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد

که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می گریختند

بقیه در ادامه مطلب ....
تفریحی
پیشنهاد 2






تعداد صفحات : 7

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    جنسیت شما ؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3266
  • کل نظرات : 77
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 26
  • آی پی امروز : 79
  • آی پی دیروز : 214
  • بازدید امروز : 133
  • باردید دیروز : 489
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2,393
  • بازدید ماه : 10,870
  • بازدید سال : 137,389
  • بازدید کلی : 6,206,216
  • پخش زنده فوتبال
    مطالب پربازدید
    بازی انلاین مجله