loading...
مجله وبلاگی | بروز ترین مجله اینترنتی
وبلاگی بازدید : 622 پاییز 1390 نظرات (1)




این بار

مینویسمت…

” تو ” را میان اصطحکاک مداد و کاغذ

گیر خواهم انداخت

شاید اینگونه بشود تو را

” تجربه ” کرد…!!!

برای تویی که قلبت پـاک است…

برای تو می نویسم……..

برای تویی که تنهایی هایم پر از یاد توست…

برای تویی که قلبم منزلگه عـــشـــق توست…

برای تویی که احساسم از آن وجود نازنین توست…

برای تویی که تمام هستی ام در عشق تو غرق شد…

برای تویی که چشمانم همیشه به راه تو دوخته است…

برای تویی که مرا مجذوب قلب ناز و احساس پاک خود کردی…
وبلاگی بازدید : 711 پاییز 1390 نظرات (1)





 

کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت. یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود.
مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید. یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد . جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست. او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی. تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند. عقاب آهی کشید و گفت ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم.


کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت. یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود.

بقیه در ادامه مطلب .....
وبلاگی بازدید : 589 پاییز 1390 نظرات (1)
‏... در هرحال، ما کاری به این دو جور عقیده نداریم.
‏همین قدر می‌دانیم که آفتاب، ماه را بغل کرد و- یکهو- برای اولین بار در دنیا، همه‌جا تاریک شد...
تا آن وقت، چنین اتفاقی نیفتاده بود که روز - یکهو - شب بشود و آفتاب خودش را پشتِ ماه قایم کند.
‏به همین دلیل، تا این طور شد، همه‌ی حیوانات پا گذاشتند به فرار، پرنده‌ها توی لانه‌هایشان قایم شدند، ‏زن‌ها و مردها چپیدند توی کپرهایشان، و از خزنده و پرنده و چرنده، از آدمی‌زاد و از حیوان، هرچه که بود و هرچه که نبود، ‏برای اولین دفعه، طعم خنکِ شب را چشیدند. چند دقیقه که گذشت، آفتاب، دوباره چراغ را روشن کرد. آن وقت، ماه رفت توی ابرها، سر و تنش را شُست.
‏پرنده‌ها، از توی لانه‌هایشان درآمدند، نشستند روی شاخه‌ها و شروع کردند به صاف و صوف کردن پَرهایشان.
‏مارها، که چنبره زده بودند، از هم باز شدند.
‏غزال‌ها، جست و خیز کنان، گله گله راه بیابان را پیش گرفتند. اما... بشنو از آدم‌ها:
‏آدم‌ها که از آن چند دقیقه تاریک شدن هوا خیلی کیف کرده بودند، طبل‌های بزرگِ «تام تام» را درآوردند ‏و به علامت شادی، شروع کردند به «تام تام» زدن تا آن چند دقیقه‌ی ‏راحتِ شب، و آن خنکیِ ملایمی را که بر اثر تاریک شدن هوا توی کپرهایشان پیدا کرده بودند، ‏جشن بگیرند.

بقیه در ادامه مطلب ...
وبلاگی بازدید : 512 پاییز 1390 نظرات (1)
ژان بروس هارد

‏در آن روزگارهای قدیم؛ ماه، دخترکی دَمِ بخت بود.
‏حتی بعضی‌ها می‌گویند که اصلاً از همان اول، ماه، نامزد آفتاب بود. ممکن است که این مطلب واقعاً صحیح باشد، چون‌که در آن روزگار، هنوز از شب هیچ خبری نبود.
‏هیچ‌وقت شب نمی‌شد، نه روی زمین و نه توی آسمان...
از غروب تا صبح، همه‌اش روز بود.
‏بله! آفتاب، عاشقِ دل‌خسته‌ی ماه بود.
‏طاقت نداشت که یک دقیقه دوری ماه را تحمل کند. ‏مدام پهلوی ماه می‌ماند و هاج و واج رقصیدن او را تماشا می‌کرد.
‏آن‌قدر عاشق و بی‌قرارِ ماه بود که حتی برای یک دقیقه هم نمی‌توانست از ماه دل بکند و مثلاً برود بگیرد بخوابد.
‏می‌آمد و می‌آمد تا می‌رسید دم افق، روی مرداب‌ها یا روی شن‌زارها. اما هنوز یک قدم هم جلوتر نگذاشته بود که پشیمان می‌شد و ‏برمی‌گشت و دوباره اوج می‌گرفت، می‌رفت بالای آسمان، آن‌جایی که ماه منتظرش ایستاده بود...
‏آن وقت - معلوم است دیگر- هنوز شب نشده دوباره روز می‌شد.
‏چیزی که هست، این دفعه از طرف مغرب به مشرق...! بله، دوباره ‏صبح می‌شد و روز شروع می‌شد و مردم که اصلاً نمی‌دانستند «شب» یعنی چه، بدون این‌که یک چُرت خوابیده باشند، برمی‌گشتند سر کار و زندگی‌شان. اما همان‌قدر که خورشید عاشق ماه بود، ماه هم عاشق رقصیدن بود، مدام دور و بر آفتاب می‌چرخید و می‌رقصید.
‏همین‌طور یک‌ریز می‌رقصید و می‌چرخید و می‌چرخید و می‌رقصید و هیچ‌وقت هم خسته نمی‌شد...

بقیه در ادامه مطلب ...
وبلاگی بازدید : 508 پاییز 1390 نظرات (1)



وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم.
هنوز جعبه قدیمی‌و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده.

قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می‌ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم !
بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می‌کند که همه چیز را می‌داند . اسم این موجود اطلاعات لطفآ بود ، و به همه سوالها پاسخ می‌داد...
ساعت درست را می‌دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد!

بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود . رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم. دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد.

انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که میمکیدمش دور خانه راه می‌رفتم . تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد ! فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم

بقیه در ادامه مطلب...



وبلاگی بازدید : 611 پاییز 1390 نظرات (1)






چند روزی که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.

در ادامه مطلب ...

وبلاگی بازدید : 643 پاییز 1390 نظرات (0)



به دفترخاطراتم پناه میبرم تا سردترین لحظات زندگیم را در گور سرد خاطراتم دفن کنم.   امشب میخواهم از دلی بگویم که دیگرهیچ نقطه ای برای آغاز را نخواهد دید و کرشمه ی   هیچ نگاهی تارهایش را به لرزه در نخواهد آورد.امشب به خاطر سرآمد شومم سیاه پوش شده   تمام هستی امشب تمام ستارگان و سیارات سوگواری خود را با من سر میدهند امشب دیگر   هیچ آوازی برایم آرام بخش نیست.دیگر حتی امشب رمق بیداری هم از دست رفته است و من   درخت خاطراتت را از بیخ و بن ریشه کنان بر زمین سرد بی احساس میکوبم تیر عشقت را   آنچنان بیرون خواهم کشید که یا خواهم مرد و یا آسوده خاطر خواهم شد.هر وقت خواستی با   دسته گلی از نفرت بر گور سرد عشقی که داشتی بیا و نفرین وار ناسزایش بگو.


وبلاگی بازدید : 565 پاییز 1390 نظرات (0)
درِ مطب دکتر به شدت به صدا درآمد. دکتر گفت در را شکستی! بیا تو. در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود به طرف دکتر دوید و گفت : آقای دکتر! مادرم! مادرم! و در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد : التماس میکنم با من بیایید، مادرم خیلی مریض است. دکتر گفت : باید مادرت را اینجا بیاوری، من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم. دختر گفت : ولی دکتر، من نمیتوانم، اگر شما نیایید او میمیرد! و اشک از چشمانش سرازیر شد.
دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود. دختر، دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود. دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص، تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد. او تمام شب را بر بالین زن ماند، تا صبح که علایم بهبودی در او دیده شد. زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد. دکتر به او گفت : باید از دخترت تشکر کنی، اگر او نبود حتماً میمردی! مادر با تعجب گفت : ولی دکتر، دختر من سه سال است که از دنیا رفته! و به عکس بالای تختش اشاره کرد. پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد. این همان دختر بود! یک فرشته کوچک و زیبا ..
تفریحی
پیشنهاد 2






تعداد صفحات : 7

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    جنسیت شما ؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3266
  • کل نظرات : 77
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 26
  • آی پی امروز : 141
  • آی پی دیروز : 219
  • بازدید امروز : 467
  • باردید دیروز : 468
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 3,513
  • بازدید ماه : 467
  • بازدید سال : 141,380
  • بازدید کلی : 6,210,207
  • پخش زنده فوتبال
    مطالب پربازدید
    بازی انلاین مجله