
در بزرگراه ميراندم. حواسم
ششدانگ به جلو بود. دماي تند و تيز هوا از موجهاي گرما كه از سطح آسفالت
بلند ميشد، پيدا بود. شيشههاي بالاي ماشين به كمك كولر ماشين آمده بودند
تا مرا از شر اين هواي داغ نجات دهند. به ساعتم نگاه كردم. يك ساعتي ميشد
كه پشت فرمان بودم. دست دراز كردم و موج راديو را عوض كردم. مجري با زن و
مردي صحبت ميكرد. ابتدا خيلي متوجه بحث نبودم؛ مثل كسي كه بدون خبر وارد
اتاقي شده باشد كه سه نفر در آن مشغول صحبت هستند. خواستم موج ديگري را
بگيرم كه جملات مرد مهمان برنامه مانع شد. دقيقتر كه گوش كردم، متوجه شدم
آنها در مورد فرزند اين خانواده صحبت ميكنند. مرد، پدر فرزند است و زن،
مادر او.
آنها از فرزندي سخن ميگفتند كه مشقهايش را دهها بار مينويسد و پاك ميكند. اگر ذرهاي سياهي بر صفحه سفيد دفترش بنشيند، كاغذ را پاره ميكند و گاهي دفتر را كنار ميگذارد. آنها از رفتار وسواسگونه كودكشان هنگام لباس پوشيدن، حمام رفتن، مرتب كردن اتاق و... حرف ميزدند. مجري كه بعد متوجه شدم روانشناس است، به حرفهايشان گوش ميداد و گاه سوالهايي ميكند تا به قول خودش در پايان برنامه، حرفهاي پدر و مادر را جمعبندي كند.