آقاکیوان کلید را توی در چرخاند و سلامی گفت، تند تند لباسهایش را عوض کرد و گفت:
- ستاره! امروز بالاخره تونستیم همه کارهای مهسا رو انجام بدیم،
کارتهای عروسیاش رو هم پخش کردیم، قرارهای آرایشگاه و ماشین و عکاس و
فیلمبردار رو یه بار دیگه چک کردیم. ایشاا… اگه مشکلی پیش نیاد جمعه به خیر
و خوشی این دختر میره سر خونه و زندگیش، خدا رحمت کنه باباش رو، چه مرد
نازنینی بود، تا زنده بود ما که هیچ کاری براش نکردیم…
آقا کیوان توی بانک کار میکرد، مرد جاافتاده و مهربانی بود اما هروقت
کار و برنامهای داشت، تا انجامش نمیداد، نمیتوانست آرام بگیرد. میگفت
بیست سال صندوقداری بانک آدم رو از تک و تا میاندازه اما باعث میشه حواست
به همه چی باشه و بدونی هر کاری رو کی انجام بدی و از کنار هیچ چیزی هم به
سادگی نگذری. با آنکه سن و سالی را گذرانده بود اما هنوز هم رفیقباز بود،
البته سرش توی زندگی خودش بود اما با چند نفر از همکارها و دوستان قدیمی
رابطه خیلی خوب و عمیقی داشت. شاید به همین دلیل بود که بعد از آن تصادف
وحشتناک توی جاده قم – تهران و فوت آقای خلیلی هنوز که هنوز بود صبحها تا
مینشست روی صندلیاش توی بانک، برای او فاتحهای میخواند و امکان نداشت
جمعه به جمعه سر خاک مادرش و او نرود.
بقیه در ادامه مطلب . . .