چون آدام بهترين دوست و همكار من است، ميخواستم بهترين جمله را برايش انتخاب كنم و همراه چند شاخه گل به او بدهم، اما متاسفانه هنوز چيزي پيدا نكرده و حسابي حوصلهام سررفته بود.
در همين فكرها بودم كه به ياد دوستم جان افتادم. او حتما ميتوانست به من كمك كند، چون از نظر من، او تنها كسي بود كه راز يك ازدواج شاد، موفق و طولاني را خوب ميدانست. جان و همسرش 65 سال بود ازدواج كرده و در كنار هم بخوبي زندگي ميكردند، حالا هم چند سالي بود به باغشان رفته بودند تا دور از هياهو و شلوغي شهر، زندگيشان را بگذرانند.
بعدازظهر همان روز به آنها زنگ زدم؛ كتي با اولين زنگ، تلفن را جواب داد و با صدايي ضعيف و خسته سلام كرد.
ـ «سلام، چي شده؟ اتفاقي افتاده؟»
ـ «فكر كنم ذاتالريه گرفتم. حالم زياد خوب نيست.» كتي آهي كشيد و دوباره شروع به صحبت كرد: «چند وقت دارو مصرف كردم ولي حالم فرقي نكرده، اصلا نميتونم بخوابم و تا صبح بيدارم. منتظرم تا يكي از بيمارستان بيايد و مرا با خودش ببرد.»
ـ «پس جان كجاست؟ حالش خوبه؟»
كتي آرام صحبت ميكرد و شنيدن كلماتش برايم سخت بود، ولي اين بار خيلي محكمتر و با لحني كه بيشتر شبيه خواهش و التماس بود، جوابم را داد و گفت بايد براي جان دعا كنم.
ـ «حال جان اصلا خوب نيست و فقط از درد فرياد ميكشد. چند روزي است كه جان در بيمارستان بستري شده و من هم نميتوانم به ديدنش بروم. فقط براي جان دعا كن. دعا كن به جراحي نياز نداشته باشد.»
باورم نميشد كه اين همه اتفاق ناخوشايند براي جان و كتي پيش آمده باشد. ناراحت شده بودم و حس ميكردم دوست خوبي نيستم. براي همين از كتي شماره تماس جان را گرفتم تا خودم با او صحبت كنم و حالش را بپرسم. كتي هم از اين تصميم من خوشحال شد.
ـ «لطفا به جان زنگ بزن. مطمئنم اگر صداي تو را بشنود، خيلي خيلي خوشحال خواهد شد. و البته حتما براي او دعا كن.»
بعد از اينكه تلفن را قطع كردم، سريع به جان زنگ زدم. وقتي گوشي به اتاق او وصل شد، حالش را پرسيدم و گفتم: «كاري از دست من برميآيد، جان؟»
جان مكثي كرد و گفت: «تو ميداني دعا كردن چه قدرتي دارد، پس لطفاً براي كتي دعا كن. كتي نميتواند راحت غذا بخورد و حال خوبي ندارد، بايد برايش دعا كنيم تا دوباره سرحال شود و بتواند با بيماري بجنگد. دعا كن بتواند بدون اينكه حالش بدشود، غذا بخوردتا قدرت بگيرد.»
تلفن را قطع كردم و همينطور كه در فكر جان و كتي بودم، بهترين جمله يا همان نصيحت مورد نظر براي آدام و نيكل را هم پيدا كردم؛ نه جان و نه كتي هيچكدام از من نخواستند براي خودشان دعا كنم و به جاي آن اولين فكري كه به ذهنشان رسيد درباره سلامت ديگري بود.
پس ميتوان گفت ازدواج وقتي شكوفا ميشود و با موفقيت پيش ميرود كه از خودگذشتگي هم وجود داشته باشد. بنابراين بهترين جمله براي آدام هم همين بود: «هميشه اول براي نيكل دعا كن و قبل از خودت به فكر او باش.»
جام جم