... آفتاب به آسمانِ روز نگاهی کرد و دید که نه خیر، خالی خالی است.
دوباره با اوقات تلخیِ زیاد، رویش را کرد به ماه و گفت: «پسرم کو؟ پس پسرم کو؟»
آن وقت، ماه، گره لُنگی را که به کمرش بسته بود، بالای پستانهایش محکم کرد، دستهایش را زد به کمرش و با قِر و اطوار زیاد گفت: «اگر راست میگویی خودت بزا!»
آفتاب که دیگر داشت از اوقات تلخی میلرزید، گفت:
«خودم بزایم؟ تو خیال میکنی خودت به تنهایی توانستهای این همه ستاره پس بینداری و آسمانت را از آنها پُر کنی؟»
ماه گفت: «معلوم است که خودم توانستهام. اگر تو هم میتوانی، بزا!»
آفتاب، آن روی سگش بالا آمد و گفت: «خودت توانستهای؟ خودت توانستهای زنکهی شرور...؟ خیلی خوب، پس حالا که اینطور شد، بگیر!»
این را گفت، دولا شد یک مشت شن از لب رودخانه برداشت و با عصبانیت پاشید توی صورت ماه، راهش را کشید و رفت پشت افق. ماه، یک دقیقه همانطور، هاج و واج ماند. و آن وقت، به جای اینکه مثلِ همهی شبهای دیگر برود پُشتِ افق پیش شوهرش، توی آسمان - بالا رفت و بالا رفت و بالا رفت - تا وقتی که شب شد و دخترهاش یکی یکی پیدا شدند و آسمان پُر از ستاره شد... اما ستارهها، دخترهای ماه، وقتی مادرشان جلو میآمد، از سرِ راهش کنار میرفتند و اصلاً باش حرف نمیزدند.
بقیه در ادامه مطلب....
دوباره با اوقات تلخیِ زیاد، رویش را کرد به ماه و گفت: «پسرم کو؟ پس پسرم کو؟»
آن وقت، ماه، گره لُنگی را که به کمرش بسته بود، بالای پستانهایش محکم کرد، دستهایش را زد به کمرش و با قِر و اطوار زیاد گفت: «اگر راست میگویی خودت بزا!»
آفتاب که دیگر داشت از اوقات تلخی میلرزید، گفت:
«خودم بزایم؟ تو خیال میکنی خودت به تنهایی توانستهای این همه ستاره پس بینداری و آسمانت را از آنها پُر کنی؟»
ماه گفت: «معلوم است که خودم توانستهام. اگر تو هم میتوانی، بزا!»
آفتاب، آن روی سگش بالا آمد و گفت: «خودت توانستهای؟ خودت توانستهای زنکهی شرور...؟ خیلی خوب، پس حالا که اینطور شد، بگیر!»
این را گفت، دولا شد یک مشت شن از لب رودخانه برداشت و با عصبانیت پاشید توی صورت ماه، راهش را کشید و رفت پشت افق. ماه، یک دقیقه همانطور، هاج و واج ماند. و آن وقت، به جای اینکه مثلِ همهی شبهای دیگر برود پُشتِ افق پیش شوهرش، توی آسمان - بالا رفت و بالا رفت و بالا رفت - تا وقتی که شب شد و دخترهاش یکی یکی پیدا شدند و آسمان پُر از ستاره شد... اما ستارهها، دخترهای ماه، وقتی مادرشان جلو میآمد، از سرِ راهش کنار میرفتند و اصلاً باش حرف نمیزدند.
بقیه در ادامه مطلب....
ماه گفت: «ببین! ببین چطور از من دوری میکنند! خدایا مگر من به اینها چه بدی
کردهام؟»
آنوقت همانطور اندوهگین و اوقات تلخ، از بالای جنگلها رفت به طرفِ نوک درختها و تمامِ شب را پیش خودش فکر کرد، تا اینکه کمی پیش از گرگ و میش شدن هوا، رفت طرفِ آبگیرِ بزرگ تا خودش را مثل آینه توی آب نگاه کند و سروُتنش را بشوید.
اما همین که توی آبگیر به صورت خودش نگاه کرد، داد زد:
«ای وای! صورتم همهاش لکه لکه شده. ای وای! شنها صورتم را پُر از لکه کردهاند!»
با یک مشت آب، با یک مشت برگِ سبز، با هر چیز که خواست لکهها را از صورتش پاک کند، نشد که نشد... و لکهها همانطور روی صورتش ماند که...
از آن وقت به بعد، دیگر ماه هیچوقت جرئت نکرد خودش را به آفتاب نشان بدهد.
همین که شب میشود، ماه میرود به طرف آبگیر، یا هرجای دیگری که آب باشد، و خودش را توی آب تماشا میکند.
مدام دلش شور میزند و خودش را سرزنش میکند، و همهاش منتظر است که لکههای صورتش پاک بشود تا دوباره بتواند خوشگلیاش را پیدا کند و پیش شوهرش برگردد.
اگر شبها ماه را آنطور غمگین میبینیم، و اگر میبینیم که مدام توی فکر است، برای همین است که دلش برای آفتاب یک ذره شده، اما دیگر رویش نمیشود که با آن صورتِ پُر از لکه پیش او برود.
گاهی هم که روزها درمیآید، هیچ متوجه شدهاید که چطور پشتش را به طرف آفتاب نگه میدارد؟ برای همین است که نمیخواهد آفتاب، صورتش را ببیند، چه - موقعی که دارد درمیآید و چه - موقعی که دارد غروب میکند.
برگرفته از کتاب:
پوررا، هانری، بروس هارد، ژان و...؛ افسانههای هفتاد و دو ملت؛ برگردان احمد شاملو و توسی حایری؛ چاپ نخست؛ تهران: ثالث، 1388.
آنوقت همانطور اندوهگین و اوقات تلخ، از بالای جنگلها رفت به طرفِ نوک درختها و تمامِ شب را پیش خودش فکر کرد، تا اینکه کمی پیش از گرگ و میش شدن هوا، رفت طرفِ آبگیرِ بزرگ تا خودش را مثل آینه توی آب نگاه کند و سروُتنش را بشوید.
اما همین که توی آبگیر به صورت خودش نگاه کرد، داد زد:
«ای وای! صورتم همهاش لکه لکه شده. ای وای! شنها صورتم را پُر از لکه کردهاند!»
با یک مشت آب، با یک مشت برگِ سبز، با هر چیز که خواست لکهها را از صورتش پاک کند، نشد که نشد... و لکهها همانطور روی صورتش ماند که...
از آن وقت به بعد، دیگر ماه هیچوقت جرئت نکرد خودش را به آفتاب نشان بدهد.
همین که شب میشود، ماه میرود به طرف آبگیر، یا هرجای دیگری که آب باشد، و خودش را توی آب تماشا میکند.
مدام دلش شور میزند و خودش را سرزنش میکند، و همهاش منتظر است که لکههای صورتش پاک بشود تا دوباره بتواند خوشگلیاش را پیدا کند و پیش شوهرش برگردد.
اگر شبها ماه را آنطور غمگین میبینیم، و اگر میبینیم که مدام توی فکر است، برای همین است که دلش برای آفتاب یک ذره شده، اما دیگر رویش نمیشود که با آن صورتِ پُر از لکه پیش او برود.
گاهی هم که روزها درمیآید، هیچ متوجه شدهاید که چطور پشتش را به طرف آفتاب نگه میدارد؟ برای همین است که نمیخواهد آفتاب، صورتش را ببیند، چه - موقعی که دارد درمیآید و چه - موقعی که دارد غروب میکند.
برگرفته از کتاب:
پوررا، هانری، بروس هارد، ژان و...؛ افسانههای هفتاد و دو ملت؛ برگردان احمد شاملو و توسی حایری؛ چاپ نخست؛ تهران: ثالث، 1388.